#قطب_احساس_پارت_82
بلند خندید.
برای چه کسی مهم است که چه میکشد؟ چه میخواست مادرش از جانش؟ چرا نمیفهمد میترسد از ازدواج!؟
خسته و ناتوان روی تخت افتاد، هق میزد؛ اما اشکی برای چکیدن نبود، آن قدر هق زد تا به خواب رفت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
***
قدمهایش سست بود.
آههای پی در پیشاش نشان از حال خرابش داشت.
نگاهش به آدمهایی بود که از کنارش عبور میکردند، یعنی آنها میدانستند بدبختی چه طعمی دارد؟
پا در شرکت گذاشت، زیر لب سلامی به آرش کرد و نشست.
آرش انگار متوجه حال گلبرگ شد و مثل روزهای پیش سربه سرش نگذاشت.
به صفحه خاموش مانیتور زل زده بود، صدای مادر در سرش اکو میشد:
"بعد از ظهر زودتر بیا خونه، میخواد برات خواستگار بیاد"
چگونه شد که اجازه داد پای مرد دیگری به خانهشان باز شود؟
مادر چه چیزی را میخواست ثابت کند؟
با صدای آرش به خودش آمد:
- خانم رادان، حالتون خوبه؟
دستی به صورت خیسش کشید. کی جاری شدن این اشکها!؟
با آستین مانتو اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خوبم ممنون
صدای ترلان از کنار در آمد:
romangram.com | @romangram_com