#قطب_احساس_پارت_79

- خداحافظ.
قطع کرد و موبایل را درون کیفش انداخت.
به نیم رخ بنیامین نگاه کرد، با اخمی غلیظ به روبرو خیره شده بود.
انگار نگاهش را حس کرد که سرش را به سمت گلبرگ چرخاند.
گلبرگ با شرم سرش را زیر انداخت و خودش را با بند کیفش مشغول کرد، صدای بنیامین آمد:
- عمو خیلی اصرار داره بیام شرکت.
گلبرگ زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
- میاین؟
- بستگی داره!نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- به چی؟
- به اتفاقی که در آینده میافته
- چه اتفاقی؟
بنیامین بیتوجه به حرفش گفت:
- اون روز که تصادف کردیم شما گفتین عصبی بودین، میشه دلیلش رو بدونم؟- چیز خاصی نبود.
- آخه تو مکالمهتون با مادرتون متوجه شدم از خونه زدین بیرون، چرا؟
گلبرگ نمیدانست چرا صادقانه جوابش را داد:
- داشت برام خواستگار میاومد، فرار کردم.
احساس کرد اخم پیشانی بنیامین عمیقتر شد و دیگر حرفی نزد.
گلبرگ هم سکوت کرد تا رسیدند.

romangram.com | @romangram_com