#قطب_احساس_پارت_78
- چیزی گفتین؟
بنیامین که انگار از گیجی دختر حسابی عصبی شده بود به ماشین اشاره کرد و گفت: سوار شو.
گلبرگ بیتوجه به حرفش خم شد و قطعات موبایلش را جمع کرد.
باطری را سر جایش گذاشت و روشنش کرد.
روشن کردنش همزمان شد با زنگ خوردنش.
جواب داد: جانم؟
ترلان عصبی داد زد:
- چه غلطی میکنی تو؟ چرا گوشیت خاموش شد؟ کجایی بیام دنبالت؟
گوشی را کمی از گوشش فاصله داده بود تا صدای ترلان گوشش را کر نکند.
وقتی آرام شد گفت: گوشی از دستم افتاد، ببخشید.
صدای معترض بنیامین بلند شد:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- بهت میگم سوار شو تا برسونمت.
گلبرگ آرام رو به او گفت: ترلان میاد.
بنیامین جوری نگاهش کرد که بیحرف سوار ماشین شد.
به ترلان که پشت خط منتظرش بود گفت:
- نمیخواد بیای دنبالم، آقا بنیامین زحمتش رو کشیدن.
صدای خندان ترلان آمد:
- اوه، پس بگو سرت شلوغه که یکی در میون جواب میدی، باشه، رسیدی بزنگ با هم حرف بزنیم.
- باشه آبجی خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com