#قطب_احساس_پارت_77
و بدون اینکه منتظر پاسخ بماند به سمت خروجی دوید، نمیتوانست آن نگاه را تحمل کند.
با خروجش از شرکت نفس راحتی کشید.
ساعت مچیاش ۹۰شب را نشان میداد، آهی کشید، دیگر اتوبوسی نبود.
به دیوار تکیه داد و با موبایلش شماره ترلان را گرفت، بعد از دو بوق صدایش در گوشی پیچید: جانم؟
- سلام ترلان
- سلام منشیِ بنیامین جان
- خیلی لوسی، اذیت نکن.
خندید و گفت:
- گلبرگ نمیدونی چه حالی داره اذیت کردنت!
گلبرگ صدایش را مظلوم کرد:
- ترلان جونم
- جونم عزیزم؟میخوای خرم کنی؟
- هستی گلمنگاه دانلود رمان قطب احساس |
- خیلی بیشعوری گلبرگ
- حالا اینها رو ولش، من این وقت شب ماشین گیرم نمیاد، میای دنبالم؟
صدای بنیامین از پشت سرش باعث شد هین بلندی بگوید و گوشی از دستش بیفتد.
- لازم نکرده کسی بیاد، من میرسونمت.
دستش را روی قلبش گذاشت و به لاشهی موبایلش که روی آسفالت خیابان پخش شده بود زل زد.
سرش را بالا آورد و به چشمهای بنیامین خیره شد و با گیجی گفت:
romangram.com | @romangram_com