#قطب_احساس_پارت_76
- سلام گلبرگ جان
بلند شد و گفت:
- سلام آقای سالکی
- بنیامین تو اتاقه؟
- بله
- میتونی بشینی.
و به سمت اتاق رفت.
آرش هم خداحافظی کرد رفت.
طبق معمول گلبرگ آخرین نفر در شرکت بود، وسایلش را در کوله ریخت و بلند شد.
هم زمان در باز شد و بنیامین از اتاق بیرون آمد، چشم های سرخش ترسناکش کرده بود.
پشت سرش عمویش بیرون آمد.
گلبرگ لب زد:
- من دیگه داشتم میرفتم.
نگاه بنیامین یک حالت خاصی داشت، نمیدانست نفرت بود یا عجز! شاید هم ناراحتی!
هر چه که بود گلبرگ از درکش عاجز بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
آقای سالکی با لبخند جواب داد:
- صبرکن برسونمت دخترم.
کولهاش را روی شانهاش انداخت و گفت:
- نه مزاحمتون نمیشم، خدانگهدار.
romangram.com | @romangram_com