#قطب_احساس_پارت_75

گلبرگ تازه متوجه اشتباهش شد و با خجالت گفت:
- معذرت میخوام.
بنیامین بلند شد و گفت:
نه حق با توئه، واقعا مسخرهست، اما چه میشه کرد من هیچ چیزِ زندگیم مثل دیگران نیست که این یکیاش بخواد باشه.
و پشت به او رو به پنجره ایستاد.
گلبرگ زمزمه کرد:
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد یاسمن نداشت، باید این جور
مینوشت: هر گلی هم باشی، چه شقایق، چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبار است، زندگی باید کرد.
بنیامین برگشت به سمتش، حالت چشمهایش قلب دختر را لرزاند.
غمی نهفته درونش موج میزد و شاید گلبرگی که همدردش بود آن غم را حس میکرد.
پسر پوزخندی غمگین زد و زمزمه کرد:
زندگی اجبار است، زندگی باید کرد.
آهی کشید که قلب گلبرگ را سوزاند.
پس بودند مردانی که جز دردآفرینی، دردمند هم بودند.
بنیامین تک سرفهای کرد، انگار به خود آمده بود، گفت:
- دیگه میتونی بری.
گلبرگ بیحرف از اتاق بیرون آمد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

کاش میشد خط زد خاطرات را، خاطراتی که فقط دفترخاطراتش را سیاه میکردند، اما ارزش خواندن نداشتند.
پشت میز نشست، نیم ساعتی با خودش و افکارش درگیر بود که صدای آقای سالکی آمد:

romangram.com | @romangram_com