#قطب_احساس_پارت_71
گلبرگ دستش را بیرون کشید و گفت:
- وای نه من کلی کار دارم، باید برم شرکت.
ترلان اخمی کرد و لب زد:
- تو هم شورش رو در آوردی گلبرگ، ازدرس و دانشگاه گذشتی برای کاری که هیچ ربطی به رشتهات نداره.
- چهکار کنم؟ دلم نمیخواد سربار مامانم باشم.
- چرا اینطوری فکر میکنی؟ مادرت تو رو دوست داره.
- من هم دوستش دارم؛ اما نمیخوام زحمتم به دوشش بیافته.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- احمقی گلبرگ، حالا امروز رو نمیشه نری؟
قضیهی بنیامین را برایش تعریف کرد، که ترلان هم تعجب کرد و هم ذوق!
بالاخره بعد از اینکه اجازهی رفتن صادر شد، گلبرگ از دانشگاه بیرون زد و با اتوبوس به شرکت برگشت.
اگر برای دوساعت دانشگاه رفته بود تنها دلیلش این بود که این واحد را حذف نشود.
آرش با دیدنش گفت:
- اِ، اومدی؟ آقای سالکی گفتن وقتی اومدی بری تو دفترش، کارت داره.
گلبرگ سری تکان داد و تقهای به در زد.
جوابی نیامد، وارد اتاق شد و دید بنیامین پشت میز نشسته و پروندهها را مطالعه میکند
بنیامین سربلند کرد و با دیدن گلبرگ گفت:
- اومدی؟
- بله، جناب سالکی نیست؟ به من گفتن آقای سالکی کارم داره!
بنیامین با همان لحن جدی و اخم روی پیشانی گفت:
romangram.com | @romangram_com