#قطب_احساس_پارت_67

بذاری.
به وضوح میتوانست ببیند عصبی شدن بنیامین را، با پا روی زمین ضرب گرفته بود، سری تکان داد و باشهای گفت.
گلبرگ هم سری تکان داد و با گفتن "چشم" از اتاق بیرون رفت.
روی صندلی نشست، یعنی به خاطر وجود گلبرگ اینگونه عصبی شد؟ خب اگر خوشش نمیآمد میگفت که نمیخواهد او
کمکش کند!
آهی کشید، کولهاش را برداشت و به سمت آقای صالحی که به تازگی متوجه شده بود نامش آرش است رفت و با خجالت
گفت:
- ببخشید، من...
آرش پرید در حرفش و با لحن خندانی گفت:
- میدونم، میخوای بری کلاس، برو راحت باش.
گلبرگ شرمنده گفت:
- ببخشید، همهاش شما رو تو زحمت میاندازم.
- اوه چقدر تعارف میکنی دختر، حالا این دوساعت به جایی برنمیخوره، برو کلاست دیر نشه.
تشکری کرد و از شرکت خارج شد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

برای اینکه دیر نرسد بیخیالِ پیادهروی شد و با اتوبوس خودش را به دانشگاه رساند.
به سرعت وارد کلاس شد، به موقع رسیده بود.
کنار ترلان نشست و گفت:
- سلام خوبی؟
لبخندی زد و گفت: سلام، امروز نمیاومدی، این کلاس رو حذف بودی.

romangram.com | @romangram_com