#قطب_احساس_پارت_66
- دوتا قهوه برامون بیار.
- چشم.
و بیحرف اضافه سمت اتاقش رفت.
او اینجا چه میکرد؟
به آقا صادق که آبدارچی بود سفارش دو فنجان قهوه داد، سینی را از آقا صادق گرفت، تشکری کرد و به سمت اتاق
رفت.
تقهای به در زد و با بفرمایید آقای سالکی وارد شد.
بنیامین به صندلی تکیه داده بود و اخمهایش جدیت او را به رخ میکشید.
گلبرگ سرش را پایین انداخت و بیحرف قهوهها را روی میز گذاشت، خواست بیرون برود که آقای سالکی صدایش کرد:
- گلبرگ جان
چقدر از این صمیمیتش معذب میشد.
به سمتش چرخید و گفت:
- بله؟
- امروز کلاس نداری!؟
نگاهی به بنیامین انداخت و با تردید گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- یک ساعت دیگه کلاس دارم؛ اما اگه شما کاری دارین نمیرم.
- نه لازم نیست، برو ولی زود بیا، یه جلسه دارم که باید برم، میخوام تو باشی و به بنیامین کمک کنی.
و رو به بنیامین ادامه داد:
- گلبرگ دختر قابل اعتمادیه، از اون گذشته تحصیل کردهست، میتونی حساب و کتابهای شرکت رو باهاش درمیون
romangram.com | @romangram_com