#قطب_احساس_پارت_65
با چند تا از کارمندها سلام و احوالپرسی کرد، در این یک ماه با چند نفری آشنا شده بود.
روی صندلی نشست.
دو ساعت دیگر کلاس داشت و به گفته آقای سالکی هر زمان کلاس داشت میتوانست کارهایش را به منشی روبرویی
که پسر جوانی به نام صالحی بود تحویل دهد.
انگار هنوز آقای سالکی نیامده بود، کاری نداشت، کتاب زیستش را باز کرد و روی پایش گذاشت و شروع کرد به مطالعه،
امتحانش را نباید کم میآورد.
غرق در مطالعه بود که با صدای آقای سالکی که سلام کرد هول شد و فوری ایستاد که کتاب از روی پایش افتاد.
خواست سلام کند که با دیدن شخص کنارش حرف در دهانش ماسید، او هم متعجب به گلبرگ خیره شده بود.
قدمی به جلو آمد و این سکوت را شکست:
- سلام، وجودتون اینجا من رو غافلگیر کرد، راستی پاتون بهتره؟
گلبرگ سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام، ممنون خوبم.
آقای سالکی متعجب گفت:
- همدیگه رو میشناسین؟
بنیامین سر تکان داد و با جدیت گفت: بله، افتخار آشناییشون قبلا نصیبم شده.
آقای سالکی سری تکان داد و به اتاقش اشاره کرد و گفت:
- بریم داخل اتاق، حرف میزنیم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
بنیامین یک نگاه به گلبرگ انداخت و به سمت اتاق رفت.
آقای سالکی رو کرد به گلبرگ گفت:
romangram.com | @romangram_com