#قطب_احساس_پارت_64

ساعت ده و نیم شب بود و میدانست مادرش تا الان کلی نگران شده.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

در کمال تعجب دید که سالکی آدرس را میداند.
روبروی خانه روی ترمز که زد گلبرگ با تعجب پرسید:
- ببخشید شما آدرس خونه من رو از کجا میدونستین؟
احساس کرد آقای سالکی کمی هول شد.
سالکی لبخند تصنعی زد و گفت:
- خب تو فرم استخدامت بود.
قانع شد و با یک خداحافظی از ماشین پایین آمد.
با ورودش به خانه نفس راحتی کشید، خیلی سخت بود با رئیس به خانه آمدن.
با ورودش سیل سوالهای مادر به سمتش هجوم آورد.
سرسری جوابش را داد و در آخر گفت من گلبرگ چندسال پیش نیستم و الان بزرگ شدم و نیازی نیست نگران باشد.
مادر اما این چیزها به گوشش نمیرفت و میگفت تا وقتی در این خانه زندگی میکنی من هنوز مسئول زندگی و رفت
وآمدهای تو هستم.
گلبرگ کلافه به اتاق رفت، چه میگفت به مادری که ازش دلگیر بود؟
از خستگی روی تخت دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت.
***
قدم تند کرد تا به موقع سرکار حاضر شود.
وارد شرکت شد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |


romangram.com | @romangram_com