#قطب_احساس_پارت_63

روی صندلی نشست، حتی روز اولی که برای استخدام آمده بود با دیدن گلبرگ انگار درچشمان سالکی پرژکتور روشن
شد و خیلی راحت قبولش کرد.
شانهای بالا انداخت و قرارها را تنظیم کرد و گذاشت تا فردا اول وقت به آقای سالکی تحویل دهد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

به سمت اتاق رئیسش رفت، میزش کمی با فاصله از اتاق رئیس بود.
دو تا اتاق در کنار هم قرار داشت و میز منشیِ دیگر هم، روبرویِ میز گلبرگ بود.
دکور شرکت قهوهای روشن بود و پنجرهی بزرگی که پشت سر گلبرگ قرار داشت سالن را روشن میکرد.
تقهای به در زد و وارد شد.
اولین چیزی که در اتاق به چشم میآمد دکور سفیدش بود و کاغذ دیواری طلایی به آن جلوه بخشیده بود، میز آقای
سالکی روبروی در قرار داشت.
آقای سالکی با لبخند نگاهش کرد، عینک مربعی شکلش را کمی جابهجا کرد که گلبرگ گفت:
- با اجازهتون من دیگه میرم.
- صبر کن برسونمت گلبرگ جان، من هم کارم تموم شده.
- نه مزاحمتون نمیشم، خودم میرم.
سالکی همانطور که بلند میشد و کتش را میپوشید گفت:
- این وقت شب خوب نیست تنها بری، خودم میرسونمت.
به ناچار قبول کرد، از شرکت خارج شدند.
سالکی به ماشین شاسی بلند مشکی رنگش اشاره کرد و گلبرگ با خجالت سوار شد.
رانندهاش نبود که عقب بنشیند؛ بنابراین روی صندلی شاگرد جای گرفت.
ماشین حرکت کرد، هردو سکوت کرده بودند.

romangram.com | @romangram_com