#قطب_احساس_پارت_62

کمی راه رفتن برایش سخت بود؛ اما آن هم درست میشد.
دو روزی را استراحت کرد و روز سوم برای مصاحبه رفت، منشی یک شرکت تجاری شد.
درس خواندن، دانشگاه رفتن و کارکردن کمی سخت بود؛ اما گلبرگ این سختی را به جان میخرید تا از هر نوع فکر و
خیالی آزاد شود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

مادر به سختی مخالفت کرد؛ اما گلبرگ دیگر آن دختر آرام و سربه زیر قدیم نبود که تنها چشم بگوید، او یک دختر مطلقه
بود که در سن 02سالگی بزرگ شده بود.
داشت قراردادها و زمانهای ملاقات را تنظیم میکرد که صدای رئیس شرکت آقای سالکی او به خود آورد:
- سلام دخترم.
بلند شد.
یک مرد ۲۰ساله با مو و ریش سفید، آن چشمهای مشکی که تضاد رنگ ریشها و پوست صورتش بود، عجیب در
نظرش آشنا میآمد.
لبخندی زد و گفت:
- سلام آقای سالکی.
سالکی لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- خسته نباشی دخترم،کارمندها رفتن، تو هم دیگه برو.
- چشم، این چند تا برگه رو مرتب کنم میرم.
سالکی سری تکان داد و وارد اتاقش شد.
گلبرگ نمیدانست این مرد چرا این قدر با او مهربان بود! درحالی که با کارمندهای دیگر خیلی جدی و حتی خشن برخورد
میکرد.

romangram.com | @romangram_com