#قطب_احساس_پارت_61

احساس گرسنگی گلبرگ را مجبور کرد بلند شود و به هر سختی بود به پذیرایی برود.
سلامی به مادر کرد و کنار سفره نشست.
مادرش با لبخند جوابش را داد و گفت:
- پات بهتره مادر؟
- بله خوبم.
- امروز زکیه خانم زنگ زد، کلی از پسرش تعریف کرد، آخر هم گفت اگه اجازه بدین دوباره...نگاه دانلود رمان قطب احساس |

گلبرگ نان را پرت کرد درون سفره و با صدای بلند گفت:
- بس کن مادر من، هنوز ۴ماه از طلاقم نگذشته، میخوای خودم رو بندازم تو یه چاه دیگه!؟چرا این قدر اصرار دارین
شر من رو از سر زندگیتون کم کنین؟ یک ازدواج ناموفق کافی نبود؟ انتظار نداشتم به این زودی حرف این موضوع رو
وسط بکشین.
نم اشک را در چشمان مادر دید؛ اما مگر او حق انتخاب نداشت؟!
او تا ابد تنهایی را انتخاب میکرد؛ اما ازدواج دوباره را نه، طاقت یک شکسته دیگر را نداشت.
بلند شد تا به اتاق برود، دست ترلان را که برای کمک بلند شده بود پس زد و با کمک دیوار به اتاق رفت.
دوباره صدای هق هقش بلند شد، خسته بود از این زندگی، از اینهمه تحقیر، تحمیل و سربار بودن.
ترلان به اتاق نیامد، میدانست احتیاج به تنهایی دارد.
کاش مادر هم میتوانست کمی از درک ترلان را داشته باشد، یک هفتهای با مادر سرسنگین بود.
احساس سربار بودن او را مجبور کرد دنبال کار بگردد، هرروز تماس میگرفت و با مکانهای مختلف صحبت میکرد.
چند جایی را پیدا کرده بود، فقط منتظر بود آتل پایش باز شود تا برای مصاحبه برود.
همراه ترلان به بیمارستان رفتند، دکتر آتل را باز کرد و بعد از معاینه گفت مشکلی ندارد.

romangram.com | @romangram_com