#قطب_احساس_پارت_60

- چرا دروغ گفتی؟
- اگه میخواستم راستش رو بگم دیروز خبرش میکردم.
- بیا کمکت کنم بری تو اتاق یکم بخوابی.
به سختی ایستاد و با کمک ترلان وارد اتاق شد.
دیشب نتوانسته بود با وجود آن مرد بنیامین نام درست بخوابد، روی تخت دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت.
با نوازشهای ترلان چشم باز کرد، اتاقِ تاریک ندای آمدن شب را میداد.
روی تخت که نشست ترلان با لبخند گفت:
- چه عجب بیدار شدی زیبای خفته!نگاه دانلود رمان قطب احساس |

کش و قوسی به تن خستهاش داد و گفت:
- دیشب درست نخوابیدم، خسته بودم.
با شیطنت گفت:
- بله دیگه، با یه آقا پسر خوشتیپ تو یه اتاق، نباید هم بخوابی.
گلبرگ به بازویش زد و گفت:
- ساکت باش بابا، آدم خیلی خوبی بود، حتی نگاهش هم اذیتم نکرد.
لبخندی زد و گفت:
- خب همون دیشب تورش میکردی دیگه، الان ما از کجا پیداش کنیم؟
- گم شو بابا، حوصلهی مسخره بازی ندارم.
ترلان با خنده بلند شد و گفت:
- پاشو بیا شام بخوریم.

romangram.com | @romangram_com