#قطب_احساس_پارت_59
- خوبم
نیم ساعتی گذشت که مادر از کار برگشت، با دیدن دخترش لبخندی زد و گفت:
- اومدی مادر؟ دیشب خیلی...
با دیدن پای آتل بستهی گلبرگ حرف در دهانش ماسید، صورتش را چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده چی شده پات؟
- چیزی نیست مامان، خوبم.
مادر رو به ترلان گفت:
- ترلان چی شده بچهام؟
ترلان سرش را پایین انداخت که گلبرگ گفت:
- پام پیچ خورد، رفتم درمونگاه دکتر گفت مچم در رفته.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت:
- چرا به من خبر ندادی؟
- مامان خوبم، شلوغش نکن.
- اون از دیروز که از مجلس فرار کردی، این هم از امروز که با پای شکسته اومدی خونه، ای خدا من رو بکش، از دست
این دختر راحتم کن.
- خدا نکنه مامان، اگه دیروز از خونه زدم بیرون به خاطر لجبازی شما بود، پام هم که توضیح دادم.
مادر به سمت اتاق رفت و گفت:
- هنوز مادر نشدی درک کنی چی میگم!
با داخل شدنش به اتاق، ترلان کنار گلبرگ نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com