#قطب_احساس_پارت_57

- تو که چیزی نخوردی.
- چرا خوردم، ممنون.
با نی شروع کرد به مکیدن نوشابه، چقدر این دختر جذابیت داشت.
افسوس که بنیامین مثل دیگران نبود.
کمی از نوشابه را خورد، سر بر بالشت گذاشت و خیلی سریع به خواب رفت.
بنیامین هم احساس خستگی میکرد، سرش را گوشه تخت گذاشت و آرام خوابید.
***
با صدای پرستار چشم باز کرد، انگار گلبرگ خیلی وقت بود که بیدار شده بود.
کمرش روی صندلی خشک شده بود.
بلند شد و گفت:
- صبح بخیر.
گلبرگ لبخند شرمندهای زد و گفت :
- صبح بخیر، ببخشید دیشب به خاطر من اذیت شدین.
- نه این چه حرفیه میزنین!؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |

پرستار گفت:
- آقا شما بیرون باشین، دکتر میخواد معاینهشون کنه.
باشهای گفت و بیرون رفت.
ده دقیقهای بیرون بود که ترلان آمد، روبروی بنیامین ایستاد و با لبخند گفت:
- سلام

romangram.com | @romangram_com