#قطب_احساس_پارت_55
آرام گفت:
- گلبرگ
نمیدانست چرا دختر دستش را روی قلبش گذاشت و فوری برداشت.
میخواست جو سنگین به وجود آمده را از بین ببرد؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند در باز شد و مستخدم با ظرفی غذا وارد
شد.
غذا را روی میز آهنی روبرویش گذاشت و بیحرف بیرون رفت.
بنیامین نگاهی به غذا انداخت، پیالهای سوپ و ظرفی عدس پلو.
اخمی کرد، این دیگر چه جور غذایی بود؟
گلبرگ خواست میز را به سمت خودش بکشد که با تحکم گفت:
- بهش دست نزن.
- چرا؟
- غذاش آشغاله.
سپس بلند شد و ادامه داد:
- میرم غذا بگیرم، نیام ببینم دست به غذا زدی!
گلبرگ خواست اعتراض کند که با چشمهایش ساکتش کرد.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- چشم،دست نمیزنم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
دل بنیامین برای لحن مظلومش ضعف رفت، از اتاق بیرون زد و تند تند نفس عمیق کشید و هی تکرار کرد:
romangram.com | @romangram_com