#قطب_احساس_پارت_51

- نه، چرا باید دلخور باشم؟ شما که همیشه کار خودتون رو میکنین.
... -
- گریه نکن مامان، من تو رو مقصر ماجرای سعید نمیدونم، خودم احمق بودم.
صدایش لرزید.
انگار بغض بدجور به گلویش چنگ میانداخت:
- نه مامان جون، قول میدم فردا بعد از دانشگاه بیام خونه.
... -
- باشه، بیشتر درموردش صحبت میکنیم، خداحافظ.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

تماس را قطع کرد.
بنیامین آرام بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
میدانست احتیاج به تنهایی دارد تا بغضش را بشکند.
یک ساعتی بیهوده در محوطه قدم زد و به اتاق برگشت، گلبرگ داشت سعی میکرد از تخت پایین بیاید.
به سمتش رفت و گفت: بذارین کمکتون کنم
خودش را عقب کشید و گفت:
- نه، میتونم.
- مطمئنی؟
سری تکان داد.
میخواست لی لی کنان به سمت دستشویی برود، وسط راه بنیامین حس کرد خسته شد.
بازویش را گرفت که گلبرگ دستش را با شدت عقب کشید و با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:

romangram.com | @romangram_com