#قطب_احساس_پارت_49
پاچه شلوارش را بالا داد و گیره را کمی جا به جا کرد.
زیر چشمی نگاهی به گلبرگ انداخت.
گلبرگ اول کمی تعجب کرد؛ اما بعد خونسرد رویش را برگرداند.
شلوارش را درست کرد و به پشتی صندلی تکیه داد که گلبرگ گفت:
- میشه بپرسم چه اتفاقی برای پاتون افتاده!؟
- توی یک تصادف از دست دادمش، به علاوه پدر و مادرم.
- خیلی متاسفم، خدا رحمتشون کنه.
سپس با لحنی کنجکاو پرسید:
- خیلی باحاله آدم هروقت خواست پاش رو برداره بعد بذاره؟
بنیامین کمی تعجب کرد؛ اما لبخندی زد و گفت:
- خیلی هم باحال نیست.
گلبرگ اخمی کرد و لب زد:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- بابام همیشه میگفت خدا بندههایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحان میکنه...
سپس با بغضی که کمی برای بنیامین عجیب بود ادامه داد:
- من هم هر وقت به آخر میرسم سعی میکنم با این جمله خودم رو تسکین بدم.
بنیامین لبخند کجی زد و گفت:
- اما من نمیخوام خدا دوستم داشته باشه، فقط یه زندگی میخوام مثل بقیه.
گلبرگ غمگین پسر را نگاه کرد و آهی کشید.
بنیامین نمیدانست چرا در چشمهای به این زیبایی غم موج میزند.یک چیپس از بسته درآورد و گفت:
romangram.com | @romangram_com