#قطب_احساس_پارت_48
صدای عصبی عمو آمد:
- این بود قولی که دادی؟ تو خجالت نمیکشی؟ یه دختر باید معطل تو باشه؟ برو خدا رو شکر کن که مادر دخترِ ناراحت
نشد و گفت پیش میاد.
پرید در حرفش:
- با ماشین زدم به کسی، نمیتونستم بیام.
- خوب زنگ میزدی اورژانس و میاومدی.
بنیامین عصبی شد و کمی تن صدایش بالا رفت:
- جون یه آدم مهمتره یا مجلس خواستگاری!؟ یکم منطق داشته باشین ایرج خان.
و تماس را قطع کرد.
گلبرگ با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت:
- مجلس خواستگاریتون بود؟
- فدای سرتون، مهم نیست.
- عذر میخوام، تقصیر من بود، نباید میپریدم وسط خیابون؛ اما امروز یکم عصبی بودم، برای همین این اتفاق افتاد.
- گفتم که مهم نیست، من باید حواسم رو به رانندگیم جمع میکردم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
پای بنیامین کمی اذیتش میکرد، انگار درست نبسته بودش.
آن قدر عمو عجله داشت که این اتفاقها افتاد.
دستی به پایش کشید، میخواست شلوارش را بالا بزند و گیرههای این پای مصنوعی را درست کند اما از عکس العمل
این دختر میترسید.
پوزخندی به افکارش زد، برای او چه فرقی میکرد؟ او که دیگر عادت کرده بود به رفتارهای مردم.
romangram.com | @romangram_com