#قطب_احساس_پارت_47
ترلان با خوشحالی گفت:
- وای خیلی ممنون، گلبرگ پیشنهاد خوبیه، اینطوری خیال من هم راحتتره، واِلّا تا فردا هزار بار میمیرم و زنده میشم.
گلبرگ لب گزید و سر زیر انداخت و سکوت کرد.
سکوتش میتوانست نشانهی رضایتش باشد.
ترلان گونهی گلبرگ را بوسید و گفت:
- کاری نداری عزیزم؟ بگو که من برم، دل نگران صالحم، مامانم با اون حالش نمیتونه شب بیمارستان بمونه.
- باشه عزیزم برو و توکل کن به خدا، فقط بیزحمت یه لیوان آب به من بده.
ترلان یک لیوان از کیفش در آورد که بنیامین گفت:
- بدین براشون آبمیوه بریزم.
ترلان لیوان را به او داد و بنیامین کمی آب پرتقال درونش ریخت.
لیوان را روبروی گلبرگ گرفت که دختر تشکر زیر لبی گفت و لیوان را گرفت.
بنیامین احساس میکرد در حرکاتش ناخواسته ناز و لوندی است.
نمیدانست، شاید همه دخترها همینگونه بودند و بنیامین که با آنها ارتباطی نداشت.
ترلان خداحافظی کرد و رفت.
نگرانیاش اجازه بیشتر ماندن را به او نمیداد.
بنیامین روی صندلی کنار تخت نشست، سرش پایین بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
گلبرگ هم انگار کلافه بود، اصلا دلش راضی نمیشد آن پسر پیشش بماند؛ اما انگار چارهای نداشت.
صدای موبایل بنیامین بلند شد، حتما عمویش بود.
جواب داد: الو
romangram.com | @romangram_com