#قطب_احساس_پارت_45
- خوبم، شکایتی ندارم.
ترلان با اخم گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- یعنی چی شکایت نداری؟ زده ناکارت کرده.
به سختی گفت:
- گفتم که شکایتی ندارم، با من بحث نکن ترلان.
رویش را به سمت پنجره چرخاند و چشمهایش را بست.
بنیامین از اتاق بیرون زد و به سمت در خروجی حرکت کرد، دلش نمیآمد تنهایش بگذارد، مقصر او بود.
به سمت سوپرمارکتی رفت و چند نوع کمپوت، آب میوه، کیک و چند تا چیپس و پفک خرید، چه میدانست شاید دوست
داشت!
به بیمارستان برگشت، وارد اتاق شد، دکتر بالای سرش بود و تخت کمی حالت نشسته گرفته بود و گلبرگ با چشمهایش
که زیادی خاص بودند به دکتر خیره شده بود و توضیحاتش را به دقت گوش میداد.
ترلان پشت به آنها کنار پنجره ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد.
یک بیقراری خاصی در حرکاتش بود، انگار خبر بدی از آن سوی خط به او داده بودند.
دکتر بعد از تمام کردن توضیحاتش اتاق را ترک کرد.
نگاه گلبرگ روی بنیامین چرخید.
پلاستیک خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
- یه مقدار کمپوت بخورین، برای حالتون خوبه.
- ممنون.
- وظیفهست.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
romangram.com | @romangram_com