#قطب_احساس_پارت_44
- الهی من فدات بشم گلبرگ، این چه بلایی بود سرت اومد؟
اسمش را زمزمه کرد.
"گلبرگ"
چقدر به چهرهی معصومش میآمد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
ترلان رو کرد به بنیامین و با عصبانیت گفت:
- واقعا حواست کجا بود که آدم به این بزرگی رو ندیدی؟
پسر آن قدر محو چهرهی گلبرگ بود که جوابش را نداد.
در عالم خواب زمزمههایی میکرد:
- ترلان، ترلان
ترلان به سمتش رفت و گفت:
- جان ترلان!؟ بگو آبجی
گلبرگ چشمهایش را به سختی باز کرد و لب زد:
- به مادرم نگو.
- باشه عزیزم، تو بخواب.
گلبرگ نگاهش چرخید سمت بنیامین و طوری که انگار درد دارد لبش را به دندان گرفت.
بنیامین به سمتش رفت و گفت:
- حالتون خوبه؟
چند ثانیهای در خاکستری چشمهایش زل زد، عجیب رنگ چشمهایش به دل مینشست.
گلبرگ لب زد:
romangram.com | @romangram_com