#قطب_احساس_پارت_43
آن دختر به دیوار تکیه داده بود، چشمهایش را بسته بود و آرام اشک میریخت.
یک ثانیه هم ویبره گوشی بنیامین قطع نمیشد.
دختری داشت در آغوشش جان میداد، مگر مهم بود که به خواستگاری نرسد؟
با خروج دکتر از اتاق به سمتش رفت و پرسید:
- حالش چطوره؟
دکتر نگاهش کرد و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- اتفاق خاصی نیوفتاده، یه مقدار سرش ضربه خورده که خوب زود رسوندینش و خطر رفع شد، مچ پاش هم در رفته که
باید دوهفته تو آتل باشه.
صدای گرفته دختر در گوشش پیچید:
- الان بهوشه؟
- نه فعلا خوابه.
- میتونم ببینمش!؟
- بله حتما.
سپس رو کرد به بنیامین و ادامه داد:
- شما باهاش تصادف کردین؟
- بله.
- بمونین تا خانوادش بیان، ممکنه شکایت داشته باشن.
سری به علامت مثبت تکان داد که دکتر رفت، همراه آن دختر وارد اتاق شد.
ترلان به سمتش رفت و با گریه گفت:
romangram.com | @romangram_com