#قطب_احساس_پارت_42
صدایش در گوشی پیچید:
- کجایی پسر؟
- دارم میام.
- زود باش، خوب نیست داماد بدقول باشه.
نفسش را بیرون داد و با گفتن باشه تماس را قطع کرد.
نمیدانست چگونه راضی شد دوباره به خواستگاری برود، شاید میخواست یک فرصت دیگر به خودش بدهد
از خانه بیرون زد، سوار ماشین شد و راه خانه عمو را در پیش گرفت.
عصبی بود، اگر بار دیگر جواب رد میشنید دیگر یقین میآورد که در این دنیا فقط خودش سهم خودش است.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
چشم به پایش دوخت و با حس برخورد با یک جسم روی ترمز زد.
فوری پیاده شد و با دیدن جسم یک دختر غرق در خون به آن سمت رفت.
دختر جوانی کنارش نشسته بود، جیغ میزد و اسمش را صدا میکرد:
- گلبرگ چشمهات رو باز کن، گلبرگ آبجی بیدارشو.
هق میزد، بیتوجه به جمعیت جسم ظریف دخترک را در آغوش کشید و به همراه همان دختری که خواهر صدایش میزد
سوار ماشین کردش.
با سرعت به سمت بیمارستان میراند، سعی میکرد به گریههای آن دختر توجه نکند.
جلوی بیمارستان روی ترمز زد و برای بار دوم جسم دخترک را درآغوش کشید، آن قدر ظریف بود که میترسید مبادا در
آغوشش گم شود.
او را روی تخت گذاشت و پرستارها دورش را گرفتند.
چند بار دستش را درون موهایش فرو کرد، ویبره موبایل در جیب شلوارش اعصابش را بیشتر بهم میریخت.
romangram.com | @romangram_com