#قطب_احساس_پارت_41

- خاله زنگ زد گفت حالت باز بد شده، نکن با خودت اینکارو آبجی.
- ترلان من اگه تو رو نداشتم چهکار میکردم؟!
ازش جدا شد و با لحن خندانی که برای شاد کردن گلبرگ بود گفت:
- سر میذاشتی میمردی، مگه میشه بدون من اصلا؟!
و پشت چشمی نازک کرد که گلبرگ بلند خندید.
چقدر خوب است میان گریه بخندد.
ترلان بلند شد، دست به کمر زد.
به خاکسترهای کنار حوض که باقی ماندهی آتش بود اشاره کرد و گفت:
- حالا خرابکاریهای شما رو چطوری جمع کنیم؟
گلبرگ بلند شد، جعبه فلزی را از روی تخت برداشت و خاکسترها را با مشتهای لرزانش در جعبه ریخت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

خاطراتش بودند، زندگی سوختهاش بودند. مگر میشد آب گرفت رویش تا به جوی بروند؟!
ترلان هم اعتراض نکرد. جعبه را بست و کنارحوض گذاشت. به کمک ترلان حیاط را تمیز کرد؛ اما رد سیاهی از آتش
روی موزاییکهای حیاط ماند، همانند ردی که بر پیشانی گلبرگ ماند بعد از طلاق از مردی که لیاقت عاشقانههایش را
نداشت.
***
بنیامین:
کت را به تن کرد، با حسرت به کروات روی تخت نگاه انداخت، هیچوقت نتوانسته بود یاد بگیرد کرواتش را ببندد.
صدای زنگ موبایلش بلند شد، عمو بود.
با اکراه جواب داد: الو؟

romangram.com | @romangram_com