#قطب_احساس_پارت_40
- وای تو رو خدا بگو چی شده؟!
با یادآوری اتفاقی که ممکن بود بیفتد دوباره اشک در چشمانش جمع شد.
با حال خراب و صدای لرزان تمام ماجرا را برای ترلان تعریف کرد، از همان ابتدا که متوجه شد سعید قاچاقچی است تا
امروز که قصد تعرض به او را داشت.
تمام مدت ترلان هم پایش اشک ریخت، سخت بود تعریف کردنش اما سخنی از ترلان پنهان نداشت.
جملهی ترلان او را در فکر فرو برد:
- باید ازش جدا بشی، نمیشه با همچین آدمی زندگی کرد.
راست میگفت باید جدا شود، اما بعدش چه؟! چگونه با اسم زن مطلقه روزش را شب کند؟ اما اگر نخواهد جدا شود
چگونه باید با سعید زندگی کند؟!
خلافکاری که نان حلال بر سره سفره نمیآورد! مردی که امروز بیرحمانه به جانش افتاد. سعیدی که میترسید از نامش!
باید جدا شود به هر قیمتی که شده!
***نگاه دانلود رمان قطب احساس |
صدای هق هقش او را به خودش آورد.
تمام خاطراتش در آتش سوخته بود، آنقدر خاطراتش غمگین بود که آتش هم خاموش شد.
روی زانوهایش نشست، چقدر خوب است که مادر میگذارد در حال خودش باشد.
صدای پربغض ترلان آمد:
- گلبرگ
با چشمهای سرخش نگاهش کرد، ترلان همانند گلبرگ زانو زد و او در آغوش کشید.
با صدای لرزان گفت:
romangram.com | @romangram_com