#قطب_احساس_پارت_39
- الان بهتری؟
گلبرگ سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
- پدرت و صالح کجان؟
- صالح که مدرسهست، پدرم هم تا شب سر کاره.
در دل خدا را شکر کرد.
در باز شد و خاله نیلی با دو لیوان شربت وارد شد، سینی را روی میز گذاشت و گفت:
- بخور دخترم، یکم حالت جا بیاد.
- خاله؟
- جانم؟
- به مادرم چیزی نگین، نمیخوام نگران بشه
- باشه دخترم.
- ممنون.
از اتاق بیرون رفت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
گلبرگ موبایلش را در آورد و با مادرش تماس گرفت و تمام تلاشش را کرد تا صدایش نلرزد، به او گفت تا شب اینجا
میماند و او هم موافقت کرد.
تلفن را که قطع کرد با چشمهای منتظر ترلان مواجه شد: چیه؟
- تعریف کن چی شده؟ تو که با سعید بودی!
لرزی که به تنش افتاد از چشم ترلان پنهان نماند.
ترلان با نگرانی گفت:
romangram.com | @romangram_com