#قطب_احساس_پارت_38
در را باز کرد و گلبرگ وارد شد، صدای جیغ ترلان آمد، به حیاط دوید وبا خوشحالی گفت:
- گلبرگ تو...
با دیدن چهره و حال خراب گلبرگ حرف در دهانش ماسید، با ترس به سمتش آمد و لب زد:
- چی شده آبجی؟
هق هق گلبرگ به هوا رفت، خودش را در آغوشش انداخت و هق زد.
برای تمام بدبختیهایش!
برای مردی که معلوم نیست مرده است یا زنده!
صدای نگران نیلی آمد:
- چی شده گلبرگ؟!
از ترلان جدا شد، لبخند تصنعی زد و گفت:
- هیچی خاله
- برای هیچی اینطوری گریه میکنی؟
- سعید تصادف کرده، یکم نگرانم.
زد به صورتش و گفت:
- خدا مرگم بده، حالش خوبه؟
- بله خوبه.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- حالا بیا تو، چرا تو حیاط ایستادی؟
از چشمهای نگران ترلان پیدا بود حرفهایش را باور نکرده.
وارد شدند و ترلان او را به اتاقش برد، خودش هم کنارش روی تخت نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com