#قطب_احساس_پارت_37
گلبرگ اسم خدا را صدا زد، کورسوی امیدی روشن شد.
دست ناتوانش را بلند کرد، گلدان کنار میز را برداشت و با قدرتی که نمیدانست از کجا آمده بر سرش فرود آورد.
بیحرکت شد، جسم سنگینش را کنار زد، بدنش درد میکرد، هق هقهایش خفه شده بود.
به جسم نیمه جان سعید که غرق در خون بود چشم دوخت.
احساس حالت تهوع میکرد، کاش سعید بد نمیشد، کاش میتوانست این روزها را با خوشی بگذراند.
مانتویش را که حالا چند تا از دکمههایش کنده شده بود به تن کرد.
شالش را بر سر انداخت و از خانه بیرون زد.
با اورژانس تماس گرفت، نگاهی به کوچه انداخت، آدرس را داد.
بدنش میلرزید، نه تنها به خاطر سعید؛ بلکه به خاطر کاری که خودش با مردش کرده بود.
حس عذاب وجدان نداشت، شاید تقصیر خود سعید بود.
یک تاکسی گرفت و آدرس خانه ترلان را داد.
اگر به خانه بازمیگشت مادر حتما متوجه میشد.
تمام راه سعی کرد هق هقش را پنهان کند اما قطرههای درشت اشک که از چشمش فرو میریخت قابل کنترل نبود.
جلوی خانه نگه داشت، کرایه را حساب کرد و به آن سمت رفت، در را محکم کوبید، چگونه پنهان میکرد لرزش دستانش
را؟!
صدای خاله نیلی از آیفون آمد: کیه؟
با صدای بغضدار گفت: خاله منم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- تویی گلبرگم؟ بیا تو.
romangram.com | @romangram_com