#قطب_احساس_پارت_35

- سلام
به سمتش چرخیدند.
ترلان با لبخند جوابش را داد؛ اما گلبرگ فقط با ترس به چشمهایش که از آن شب هم ترسناکتر شده بود زل زد.
با صدایش بدن گلبرگ یخ کرد:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- گلبرگ، سوار ماشین شو، باید بریم جایی.
مخالفت کرد: نه، داشتم با ترلان...
تحکم صدای سعید خفهاش کرد:
- سوار شو.
ترلان با لبخند گفت:
- خیلی خب، پس من میرم.
بعد چشمکی زد و ادامه داد: خوش بگذره گلبرگ.
خوش بگذرد؟!
مگر میشد با این مرد که حالا هویتش برای او برملا شده بود، باشد و خوش بگذرد؟!
با ترس سوار ماشین شد، راه افتاد.
آنقدر قلب دختر شدید میزد که میترسید صدایش حالش را لو دهد.
مسیر برایش نا آشنا بود، با صدای لرزان گفت:
- کجا میریم؟!
- یه جای خوب.
- من نمیخوام برم جای خوب، من رو ببر خونهمون.

romangram.com | @romangram_com