#قطب_احساس_پارت_34
ایستادن ضربان قلبش را حس کرد.
غرید:
- کی بهت اجازه داد به گوشی من دست بزنی؟
ذهنش آنقدر درگیر پیام بود که جوابش را نداد.
یعنی مردش قاچاقچی مواد است؟ نه، این امکان ندارد!
بازویش که در دست سعید اسیر شد به خودش آمد:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- دهنت باز بشه آتیشت میزنم.
جوشش اشک را در چشمهایش حس کرد.
چشمهای به خون نشسته سعید چارهای جز پذیرش نگذاشت برایش.
صدای خورد شدن آینه و شکستن موبایل، جیغ گلبرگ را درآورد.
صدای مادر سعید آمد: چی شده بچهها؟
سعید بدون اینکه چشم از گلبرگ بردارد گفت:
- هیچی مامان جان الان میایم.
و با چشمهایش برای دختر خط و نشان کشید.
از اتاق بیرون رفتند.
گلبرگ میترسید از این مرد، مردی که دیگر نمیشناختش.
سه روزی ندیدش و از این بابت راضی بود؛ اما انگار خیلی نمیتوانست آرامش داشته باشد.
ترلان هم تغییر رفتار ناگهانی گلبرگ را احساس کرده بود؛ اما گلبرگ جرات جواب دادن بهش را نداشت.
داشتند به سمت ماشین ترلان میرفتند که صدای سعید متوقفشان کرد:
romangram.com | @romangram_com