#قطب_احساس_پارت_33
میدادی؟
سکوت سعید را که دید از کنارش گذشت.
دو سه روزی سعید به همین ترتیب سراغش آمد؛ اما گلبرگ کم محلی میکرد تا بالاخره قبول کرد او را ببخشد.
دو ماهی همه چیز خوب بود که باز رفتارهای مشکوکش شروع شد.
آن شب گلبرگ خانهشان دعوت بود و مادرش حسابی سنگ تمام گذاشته بود.
گلبرگ به اتاق سعید رفت تا برای شام صدایش کند که از صدای آب متوجه شد حمام است.
روی تخت دو نفره اتاقش نشست، اتاق بزرگی بود.
صدای زنگ موبایلش از روی عسلی توجهاش را جلب کرد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
زنگ پیام بود.
ناخواسته برداشتش، قبلا رمزش را دیده بود، سرکی در گوشیاش کشید.
با پیامی که خواند چند لحظهای هنگ کرد.
"محموله رو رسوندیم به طرف معامله، شاکی شد که چرا خودت نیومدی، میگفت واسه معاملات به این بزرگی اون هم
شیشه باید خودت باشی، کلی باهاش سروکله زدم که برگردوندن محموله خطرناکه تا بالاخره قبول کرد که معامله انجام
بشه"
صدای سعید باعث شد گوشی از دستش بیفتد:
- چهکار میکنی؟
بلند شد و با تته پته گفت:
- هیچ کار.
سعید گوشی را از روی زمین برداشت و با دیدن اس ام اس باز شده با چشمهای ترسناکش به گلبرگ زل زد.
romangram.com | @romangram_com