#قطب_احساس_پارت_32
دست سعید که دستش را گرفت، بدنش لرزید.
نجوایش زیر گوش گلبرگ به نظر لذت بخش میآمد:
- امروز چقدر خوشگل شدی.
لبخندی پر از خجالت زد و گفت: ممنون.
باورش نمیشد دیگر ازدواج کرده! باورش نمیشد سعید از امروز به بعد مردش است و او جای پدرش میتواند به او تکیه
کند!
یک هفته از عقدشان میگذشت و سعید تمام یک هفته را به گلبرگ سر میزد و یا تلفنی با هم در ارتباط بودند.
هفته دوم ارتباطشان کم شد و هفته سوم حتی موبایلش هم خاموش بود.
از پدرش که سراغش را گرفت کمی هول شد و گفت: رفته یه سفر کاری؛ اما گلبرگ نمیتوانست باور کند بیخبر از او
رفته باشد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
دوهفتهای هیچ خبری ازش نبود تا بالاخره سروکلهاش دم دانشگاه گلبرگ پیدا شد.
گلبرگ اول متعجب شد اما سعی کرد با کم محلی به او بفهماند که از دستش دلخور است، سعید به سمتش آمد و
صدایش کرد، جوابش را نداد.
روبروی گلبرگ ایستاد و راهش را سد کرد:
- گلبرگ این چه رفتاریه تو داری؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
با حرص گفت: به همون دلیل که تو جواب تلفنهام رو نمیدادی.
و خواست از کنارش رد شود که سعید مانع شد و گفت:
- عزیزم من یه سفر کاری بودم.
- به من دروغ نگو سعید، اصلا اگر سفر کاری هم بودی نباید قبلش به من میگفتی؟ یا حداقل تلفنهام رو جواب
romangram.com | @romangram_com