#قطب_احساس_پارت_30
میدانست ترلان به خاطر او از خوردن صبحانه امتناع میکند، صورتش را شست و موهایی را که از دیشب تا حالا خشک
شده بود را با گیره بالای سرش جمع کرد.
مانتوی ساده مشکی با جین و شال سورمهای پوشید، به اصرار ترلان آرایش ملایمی هم کرد.
با صدای زنگ هر دو بیرون رفتند، در را که باز کرد سعید را دید که با ژست خاصی به ماشین تکیه زده بود.
گلبرگ ماشین گران قیمتش را نادیده گرفت و تیپش را از نظر گذراند.
یک تیشرت قهوهای با شلوار کتان سفید و کتونیهای قهوهای، اعتراف میکرد زیادی جذاب است.
به سمتش رفت، سلام آرامی کرد و جواب هم شنید.
در جلو را باز کرد و نشست، چقدر دلش میخواست کنار ترلان صندلی عقب بنشیند اما زشت بود، نبود؟
بیحرف مسیر را پیمودند.
کمی هیجان داشت.
سعید جلوی آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدند.
گلبرگ دست ترلان را در دست گرفت تا شاید کمی از استرسش کم شود.
ترسی از سوزن نداشت، وارد اتاقی شد و خیلی راحت خون داد و بیرون آمد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
درد معدهاش که ناشی از گرسنگی بود برایش عذابآورتر از آن سوزن کوچکی بود که یک سرنگ خون از رگهایش
مکید.
دو روزی طول میکشید جواب آزمایش بیاید.
سعید سوار ماشین شد و رو به گلبرگ گفت:
- خوبی؟
گلبرگ با خجالت گفت: بله
romangram.com | @romangram_com