#قطب_احساس_پارت_3

سرما میخورد؟! مگر مهم بود؟!
به اجبار بلند شد، پله هارا بالا رفت و وارد خانه شد.
موج گرمایی که به صورتش خورد، جای اینکه گرمش کند لرز بر تنش انداخت، از مبلمان قدیمی وسط خانه گذشت،
صدای تلویزیون که روبروی مبلمان بود اعصابش را به هم میریخت.
تنها لامپی که روشن بود لامپ آشپزخانه بود که روبروی اتاق او قرار داشت، بیتوجه به بوی املتی که در خانه پیچیده بود
وارد اتاقش شد.
اتاقی که حکم پناهگاه او را داشت، تخت یک نفره گوشه اتاق، دراور و کمد لباس همه اتاقش را تشکیل میداد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

رنگ آبی دیوارها کمی کدر شده بود، پرده اتاق کشیده بود و مانع ورود نور میشد و همین اتاق را تاریک تر میکرد.
روی تخت نشست و به گل قالی قرمز رنگ زل زد. دلش هوای پدر را کرده بود، کاش به این زودی نمیرفت.
صدای زنگ موبایل باز هم او از افکارش جدا کرد، بیحوصله دکمه اتصال را لمس کرد:
- الو؟
صدای غمگین ترلان در گوشی پیچید:
- سلام گلبرگ
لبخند تلخ بر لبان گلبرگ نقش بست، آن دختر همیشه شاد و شیطان به خاطره او اینگونه غصهدار بود:
- سلام خوبی؟
- من خوبم، اما تو...
در حرفش پرید:
- من هم خوبم، نگران من نباش.
- بیام پیشت؟

romangram.com | @romangram_com