#قطب_احساس_پارت_2

از دفترخانه خارج شدند، برای تاکسی که در خیابان میگذشت دست تکان داد.
ایستاد، به اتفاق مادر سوار شد.
آهی از ته دل کشید، مادر سرش را پایین انداخته بود، خجالت میکشید از روی دختری که باید خوشبختش میکرد؛ اما
اکنون تنها با نامی باطل در شناسنامهاش، دارد به خانه بازمیگردد.
دم خانه پیاده شدند، کرایه را حساب کرد.
پا در خانه ساکتشان گذاشت، تخت سنتی کنار حیاط به گلبرگ دهن کجی میکرد. یاد خاطرات شیرینش با پدر، پدری که
اگر بود الان به اینجا نمیرسید.
جلوی دهانش را گرفت تا صدای هق هقش از دیوارهای خانه پا فراتر نگذارد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

مادر تنهایش گذاشت، انگار میدانست احتیاج دارد به این سکوت و تنهایی.
هق هقش اوج گرفت، روی زانو بر زمین نشست.
طرد شده بود از این زندگی، از این جامعه.
آنها نمیشنیدند که فریاد میزند، من هنوز هم یک دخترم.
به خودش که آمد هوا تاریک شده بود و او هنوز کنار حوض آبی رنگ وسط حیاط نشسته بود.
دستش را از آب بیرون کشید.
نمیدانست از سرمای آب بود یا قلبش که دستش آنگونه سرخ شده بود!
هوای سرد پاییز برایش مهم نبود، انگار ماهیها هم دیگر حوصلهی دیدنش را نداشتند، به گوشهای تجمع کرده بودند تا
دختر بدبختی همچون او را نبینند.
صدای مادر بر افکارش خط انداخت:
- گلبرگ دخترم، پاشو بیا تو سرما میخوری.

romangram.com | @romangram_com