#قطب_احساس_پارت_1
گلبرگ:
چشم به لبان محضردار دوخت، دیگر صدایی نمیشنید، از همین حالا سنگینی میکرد نام مطلقه بر شانههایش، از جا
برخاست، قدمهای سنگینش را به آن سو کشید.
برای آخرین بار نگاهی به چهره مرد کنارش انداخت.
زیرلب زمزمه کرد:
- تقاصش رو میدی.
پوزخندی گوشه لب دختر حک شد، تقاص چه چیزی را میداد؟ رهایی از دست مردی که جز خلاف دغدغه دیگری
نداشت؟! تقاص آزادیاش را آن هم به قیمت مطلقه شدن؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |
بغضش را قورت داد، مصممتر از قبل به سمت میز قد برداشت، با دستهای لرزان خودکار را گرفت، چه میشد پایان این
بازی؟
قسمتی را که محضردار نشان داد امضا کرد، تمام شد.
از همین حالا نگاه سنگین مردم را حس میکرد.
نگاهش کشیده شد سمت مادری که چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود تا دخترش نبیند اشکهایش را،
اشکهایی که از بدبختی دخترش روی صورتش فرو میریخت.
از کنار سعید گذشت، حتی نمیخواست بار دیگر چهرهاش را ببیند، نابود کرده بود زندگیاش را با دروغهایش!
قدم به قدم مادر راه میرفت، هردو در سکوت به جلو میرفتند، شانههایش تحمل یدک کشیدن این بدبختی را نداشت.
دلش میخواست داد بکشد من هنوز دخترم، دختری که نگذاشت بدرند او را گرگهای جامعه؛ اما فریادش را همراه بغض
فرو داد.
romangram.com | @romangram_com