#قطب_احساس_پارت_28
ترلان مسخره بازی را کنار گذاشت و با هیجان شروع کرد به برنامه ریزی برای عقد تنها دوستش.
گلبرگ و ترلان از ۹۰سالگی با هم دوست بودند.
ترلان زیبایی فوق العادهای داشت، با آن چشمهای مشکی و موهای لـ ـختـ قهوهای تیره بینظیر بود.
لبهایش از گلبرگ زیباتر بود، قلوهای و خوش فرم؛ اما ترلان هم قبول داشت چشمهای خاکستری گلبرگ دل سنگ را
هم آب میکند.
گلبرگ چیزی از حرفهایش متوجه نشد؛ اما ترلان تا تعداد فرزندانش و اسمهایشان را هم انتخاب کرده بود.
وقتی خوب هیجانش را تخلیه کرد، روبروی گلبرگ روی تختش نشست و گفت:
- نگاش کن، واسه من لبخند ژکوند میزنه، ببند نیشت رو زشته، عروس هم عروسهای قدیم یکم حیا داشتن.
گلبرگ بلند بلند خندید که ترلان سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- نگاه، چه خوشش هم اومد! میگم گلبرگ، این آقا سعیدتون داداشی چیزی نداره بیاد من رو بگیره؟
گلبرگ شانهای بالا انداخت و همانطور که به سمت حمام میرفت گفت:
- بعدا ازش میپرسم.
وارد حمام شد، اجازه داد آب تمام تردیدهایش را بشوید و ببرد، باید میتوانست با سعید زندگی آرامی را شروع کند.
وقتی از حمام بیرون آمد لباسهایش را بر تن کرد.
موهای مواج و قهوهای رنگش را دورش آزاد گذاشت و بدون خوردن شام خوابید، حتی به ترلان که داشت به مادرش
برای پختن شام کمک میکرد هم توجهی نکرد.
صبح با صدای غرغرهای مادر بیدار شد، ترلان پایین تخت به خواب رفته بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
با گیجی گفت:
- چیه مامان جان؟! بذار یکم بخوابم.
romangram.com | @romangram_com