#قطب_احساس_پارت_26

- گلبرگ؟
- بله؟
انگار مادر برای گفتنش تردید داشت، شاید میترسید دخترش دوباره از کوره دربرود:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- قراره فردا خانوادهی آقا سعید بیان.
گلبرگ با خونسردی ظاهری گفت: قدمشون رو چشم.
مادر متعجب گفت: عصبانی نشدی؟
- نه مامان جون، چرا عصبانی بشم؟
مادر نفس آسودهای کشید و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند.
گلبرگ سفره را چید و منتظرش شد.
به غذا زل زده بود؛ اما ذهنش سوی دیگری پر میکشید.
پی آینده نامعلومی که با سعید خواهد داشت، تصمیم درستی گرفته بود؟!
چند لقمهای بیشتر نتوانست بخورد، جمع کردن سفره را به مادر سپرد و به اتاقش پناه برد.
آن شب تا صبح خواب به چشمهایش نیامد.
نمیدانست چگونه زمان گذشت!
چگونه چادر سفید را بر سرش انداخت!
چگونه حلقه را در دست کرد!
و چگونه چای را دور گرداند و روبروی سعید و کنار ترلان نشست!
صدای مادر سعید آمد:
- خوب دخترم، تصمیمت رو گرفتی؟

romangram.com | @romangram_com