#قطب_احساس_پارت_25
- فردا میای پیشم؟
- نه دیگه پس فردا برای خواستگاریت میام.
- فرداست
- چی؟
- سعید گفت فردا میان خواستگاری.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- به جوابت فکر کردی؟
گلبرگ چند لحظهای خیره به مشکی چشمانش شد تا ترلان حرفش را بخواند.
ترلان سری تکان داد که گلبرگ خداحافظی آرامی کرد و به سمت خانه رفت.
چه میشد آیندهاش؟
یعنی در کنار سعید خوشبخت میشد؟
در خانه را با کلید باز کرد، مادرش این ساعت سر کار بود.
لباسهایش را درآورد و روی کاناپه رها کرد.
سعی کرد سرخودش را با درست کردن کتلت برای شام گرم کند، تقریبا نیمی از کتلتها سرخ شده بود که صدای مادر
آمد:
- به به به چه بوهای خوبی میاد.
چرخید سمتش و گفت: سلام.
صدای تلفن فرصت جواب گویی را از مادر گرفت، به آن سمت رفت و جواب داد.
از حرفهایشان گلبرگ حدس زد مادر سعید باشد.
وقتی قطع کرد به سمتش آمد و گفت:
romangram.com | @romangram_com