#قطب_احساس_پارت_24

- باشه
لبخند سعید عمیق شد، بلند شد و گفت: پس ما فردا دوباره میایم.
گلبرگ سری تکان داد که پسر ادامه داد:
- دیگه مزاحم نمیشم، خداحافظ.
زیر لب جوابش را داد؛ اما خودش هم به زور شنید.
سعید با قدمهای بلند ازش دور شد، نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که صدای ترلان از کنارش آمد:
- رفت؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |

گیج نگاهش کرد و گفت:کی؟!
ترلان عاقل اندر سفیه به گلبرگ نگاه کرد و گفت:
- نامزد محترم، راستی چی میگفت؟
گلبرگ بلند شد و بدون توجه به سوالش لب زد:
- بریم دیگه ترلان، الان هوا تاریک میشه
ترلان انگار حس کرد حوصله حرف زدن ندارد و بیحرف فقط هم قدمش شد.
گلبرگ دوست داشت ترلانی را که حرفهایش را بدون بیان کردن میفهمید.
نزدیک خانه که رسیدند ترلان گفت:
- گلبرگ، من دیگه میرم خونه، مواظب خودت باش.
و خواست راهش را کج کند که گلبرگ صدایش کرد:
- ترلان
چرخید سمتش: جانم؟

romangram.com | @romangram_com