#قطب_احساس_پارت_23

بستنی را در سطل زباله انداخت و گفت:
- بله حتما
سعید نگاهی به ترلان انداخت که ترلان با لبخند گفت:
- من میرم یه ذره تاب بخورم.
گلبرگ باشهای زیر لب گفت.
نمیدانست سعید چه میخواهد! هنوز دو روز تا پایان هفته و زمان خواستگاری مانده بود.
سعید روی نیمکت نشست و به گلبرگ هم اشاره کرد.
با فاصله ازش نشست و منتظر چشم به زمین دوخت تا بالاخره صدای سعید سکوت بینشان را شکست:
- حلقه دستتون نیست!نگاه دانلود رمان قطب احساس |

نگاه گلبرگ به انگشت بدون حلقهاش افتاد و در حالی که سعی میکرد هول نشود گفت:
- هنوز که جواب قطعی بهتون ندادم.
- نگین که میخواین ردم کنین!
- آخه من هنوز آمادگی ازدواج ندارم.
- گلبرگ.
شوکه نگاهش کرد.
نمیدانست این چه حسی است اما قلبش جمع شد، چند ثانیهای سکوت کرد که سعید ادامه داد:
- من دوستت دارم و میتونم خوشبختت کنم، آمادگیش رو هم به دست میاری، به من نه نگو، باشه؟
گلبرگ در چشمانش زل زد، شاید بتواند حرفی از درونش بخواند اما دریغ از یک کلمه
نمیدانست چگونه آن کلمه را به زبان آورد! شاید سعید با چشمهایش هیپنوتیزمش کرد:

romangram.com | @romangram_com