#قطب_احساس_پارت_22

دفتر خاطراتش بر دستش سنگینی میکرد، دستش را جلو برد و کاغذها را یکی پس از دیگری در آتش نهاد.
شعلههای سوزان بلعیدند خاطراتش را، خاطراتی که کاش از ذهنش پاک میشدند.
***
ترلان با هیجان به سمتش آمد و بستنی را که خریده بود را جلویش گرفت.
با لبخند گرفت و تشکر کرد.
کنار گلبرگ روی نیمکت نشست و گفت:
- چه هوای خوبیه.
گلبرگ با یادآوری گرمایی که آزارش میداد چشم غرهای به ترلان رفت و گفت:
- توی هوای به این گرمی من رو آوردی پارک، میگی چه هوای خوبیه؟!
ترلان کمی از بستنیاش را خورد و گفت:
- حالا بستنیات رو بخور خنک بشی.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

گلبرگ کیم را به لبانش نزدیک کرد، سردیاش حالش را جا آورد.
صدایی از پشت سرش باعث شد بلند شود: سلام
ترلان همزمان بلند شد و نگاهش بین گلبرگ و سعید چرخید.
سعید لبخندی زد و گفت:
- خوب هستین؟
گلبرگ که هنوز کمی در شوک بود سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام، ممنون.
- میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟

romangram.com | @romangram_com