#قطب_احساس_پارت_20
- میتونم کمکتون کنم؟
مرد به لباسی اشاره کرد و گفت:
- اون رو برام بیارین.
دختره با لحن لوسی گفت:
- رامینم، میشه اونی که من گفتم رو بپوشی؟ لطفا.
برق عشق در چشمهای آن پسر دیده میشد هنگامی که به آن دختر خیره میماند.
با لبخندی گفت:
- آقا اون لباس سفیده رو بیارین.
دختره هیجان زده گفت: عاشقتم رامین.
دل بنیامین ضعف رفت.
یعنی چه حسی داشت یکی اینگونه اعتراف کند عاشقت است؟!
با قدمهای سست به سمت لباس رفت و سایز آن را مرد برداشت و به دستش داد.
مرد وارد پرو شد.
دوباره روی صندلی نشست و نگاهی به پای مصنوعی که از زانو به پایین همدمش شده بود انداخت، ۶۰سال پیش در آن
تصادف لعنتی علاوه بر پدر و مادرش یک پایش را نیز از دست داد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
حال این پای مصنوعی جایش را گرفته بود، با وجود طبیعی بودنش اما باز هم سنگینی میکرد.
مرد از پرو خارج شد.
بنیامین سعی کرد به دلبریهای آن دختر گوش ندهد تا به یاد نیاورد چقدر تنهاست.
نه مادری داشت که محبتش را خرج او کند و نه همدمی که بنیامین محبت خرجش کند.
romangram.com | @romangram_com