#قطب_احساس_پارت_19

- تا کی میخوای تو تنهایی خودت زندگی کنی؟ بالاخره باید زن بگیری.
به عادت این روزها از کوره در رفت:
- بس کنین این حرفها رو ایرج خان، خودتون میدونین کسی حاضر نیست با این شرایط با من ازدواج کنه، من تحمل
یه شکسته دیگه رو ندارم.
عمو بلند شد و گفت:
- جوری میگی شکست انگار تا حالا بیست بار ازدواج کردی، حالا چند بار خواستگاری رفتی و ردت کردن، نمیشه
اسمش رو گذاشت شکست که.
واقعا نمیشد؟! یعنی عمو نمیدید او دارد زجر میکشد؟! نمیدید راضی است به تنهایی؛ اما طعم تلخ نه شنیدن را نچشد؟!
بنیامینی که محتاج ذرهای محبت بود حالا گریزان شده از تمام آدم ها!
پسری که 02سال است محروم شده از داشتن پدر و مادر، حالا محتاج دستی است برای نوازش؛ اما رانده شده از این
مردم و عمو این را نمیفهمید!
با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:
- نه ایرج خان، خواستگاری نمیام، شما هم بهتره تو زندگی من سرک نکشین، دوازده سال پیش از خونهات زدم بیرون و
مستقل شدم تا راحت باشین، سعی نکنین تو زندگیم دخالت کنین.
عمو با عصبانیت غرید:
- این بار نه دیگه بنیامین، اینبار اون چیزی میشه که من میگم، بسه هرچی خودت رو دور کردی از دنیا و آدمهاش.
و با عصبانیت از خانه بیرون رفت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

با صدای پای مشتری سر بلند کرد.
مردی همراه یک دختر وارد شد، بنیامین با لحن جدیاش گفت:

romangram.com | @romangram_com