#قطب_احساس_پارت_18
گلبرگ روی زمین افتاد.
خوب شد مادرش خانه نبود تا ضعف دخترش را ببیند، اشکهایش طبق عادت این روزها بر صورتش جاری شد.
چه کرده بود که لایق انتقام باشد؟!
بدن بیجانش را به سمت حوض کشید، آبی به صورتش زد.
به سختی بلند شد و روی تخت چوبی دراز کشید و چشمهایش را بست به این امید که دیگر باز نکند.
***
بنیامین:
لباسها را در نایلون گذاشت و به دست مشتری داد.
بعد از خروجش از مغازه روی صندلی جای گرفت و برای دقایقی سرش را روی میز گذاشت و به اتفاقات ساعتی پیش
فکر کرد.
در خانه را باز کرد، عمو با لبخند وارد شد.
سلامی کرد که بنیامین با لبخندی تصنعی جوابش را داد.
او روی کاناپه نشست و بنیامین به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد، استکانها را در سینی گذاشت و بعد از ریختن چای به
پذیرایی برگشت، سینی را روی عسلی گذاشت و خودش هم مقابل عمو نشست.
عادتش بود چای را داغ بخورد؛ بنابراین بدون تعارف به عمو استکانی برداشت و جرعهای نوشید که با حرفی که عمو زد
به سرفه افتاد:
- تو هفتهی آینده برات میریم خواستگاری.
نفس عمیقی کشید تا به سرفهاش پایان بخشد، به عمو نگاه کرد و ناباور گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- چی؟
romangram.com | @romangram_com