#قطب_احساس_پارت_17

گلبرگ جملهاش را مزه مزه کرد، مگر مهم بود که خانواده خوبی بودند؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |

***
صدای زنگ آیفون گلبرگ را از گذشتهها بیرون کشید.
با قدمهای خسته از روی تخت گوشه حیاط به سمت در حرکت کرد، چادر را روی سرش انداخت و در را باز کرد.
با دیدن فرد مقابلش برای چند ثانیه روح از تنش رفت، با همان پوزخند معروف به دختر زل زده بود.
گلبرگ با صدایی که لرزشش غیر قابل کنترل بود گفت:
- اینجا چهکار داری؟
- اومدم تو رو ببینم، اشکالی داره؟
خواست در را ببندد که سعید پایش را میانش گذاشت و در را به شدت هول داد.
بدن دختر شروع به لرزیدن کرد که سعید پوزخندش را تمدید کرد و گفت :
- یادته گفتم تقاصش رو میدی؟
چشمهای گلبرگ نگرانتر از همیشه بود، سعی میکرد عادی رفتار کند:
- من و شما دیگه با هم نسبتی نداریم، برو خدا رو شکر کن کثافت کاریهات رو پیش پلیس فاش نکردم، حالا هم برو و
دیگه برنگرد.
پوزخند پسر محو شد، قدمی به جلو آمد که گلبرگ ترسیده قدمی به عقب رفت، سعید با لحن جدی گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس من رو تهدید نکن، میدونی که دهن باز کنی خودت و مادرت رو میفرستم زیر خاک،
میدونی که چقدر آدم برام کار میکنن، منتظر انتقام من باش، نمیذارم اینقدر راحت فرار کنی.
از خانه بیرون رفت و در را با تمام قدرت بخ هم کوبید.نگاه دانلود رمان قطب احساس |


romangram.com | @romangram_com