#قطب_احساس_پارت_16
حلقه توی دستش میدرخشید، همانند چشمهای مادر، دیگر بغض امانش را بریده بود.
چگونه شد که حلقه در انگشتش جا خوش کرد؟!
انگار ترلان متوجه حال خرابش شد، دست یخ زدهاش را در دست گرفت و او را روی کاناپه نشاند.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
مادر سعید رو به گلبرگ گفت:
- عروس قشنگم من زود نشونت کردم که یه وقت کسی ندزدنت، ماشاا... از زیبایی چیزی کم نداری.
صدای مادر گلبرگ بلند شد:
- شما لطف دارین، اما کاش میذاشتین جوونها یکم بیشتر فکر کنن.
- پسرِ من که دیوونهی دختر شماست، گلبرگ جان هم یک هفته فرصت دارن فکر کنن، بعد از اون هم من به هیچ عنوان
جواب منفی قبول نمیکنم و میایم تا تاریخ عقد رو مشخص کنیم.
پدرسعید بلند شد و گفت: ما دیگه رفع زحمت میکنیم.
گلبرگ حتی نتوانست از جایش بلند شود و برای بدرقهاشان برود.
تمام بدنش سِر شده بود و انجماد خون در رگهایش را حس میکرد.
حتی لحظهای نمیتوانست چشم از انگشتری که در انگشتش بهش دهن کجی میکرد بردارد.
ترلان با آب قندی روبرویش زانو زد و گفت:
- بیا آبجی گلم، این رو بخور رنگت پریده.
اشکهای گلبرگ روان صورتش شد.
با صدای لرزان گفت: چی شد یهو؟
ترلان شانهای بالا انداخت، صدای خوشحال مادر آمد:
- خانواده خوبی بودن.
romangram.com | @romangram_com